داستان کوتاه بانوی گرگ نما

از سری داستانهای جنایی

  افسانه بانوی گرگ نما   

این داستان رو چندی پیش خوندم ولی الان دقیقا یادم نیست کجا و کی بوده حال با اجازه صاحب این اثر این را به رشته تحریر در آورده زیرا من به این موضوعات علاقه خاصی دارم.

یه شب سرد توی کافه نشسته بودم صدای خواننده از گرامافون قدیمی دود سیگار صحبت مردم یک فضای دوستانه محیط کافه تشکیل میدادهمیشه یک پیر مرد با چهره ای شکسته ولی مهربان تر از هر شخص دیگری در انجا حضور داشت این شخص گاهی با اصرار مردم داستان هایی را روایت میکرد او را خوب نمی شناختم ولی حرف هایش را دوست داشت به او احترام خاصی قائل بودم مرا یاد پدر بزرگم می انداخت.

یک شب سر میز او نشستم او را دعوت به یک نوشیدنی کردم. این مقدمه آشنایی من با او بود پس از چندی او را برای صرف نهار به خانه ام دعوت کردم پس از صرف ناهار از او خواستم که درباره خود بیشتر بگوید.



پیر مرد با صبوری داستان زندگی خود را برایم شرح داد . او برای پیدا کردن طلا مانند خیلی های دیگر به کانادا امده بود .او سخنان زیادی داشت از او خواهش کردم تا زندگی او را به صورت کتابی بنویسم و پیر مرد با خضوع خاصی قبول کرد ولی از من قول گرفت نام حقیقی او را فاش نکنم و من قبول کردم.

نام او تام بود. این داستان را وقتی به خانه او رفته بودم برایم بازگو کرد .

به یاد دارم وقتی جوان تر این زمان بودم در معدن کوچکی که مالک ان بودم به دنبال طلا میگشتم. تنها مونس من معدن بود و زمین و رودخانه و گاهی گرگها به من سر میزدند من از ترس حمله آنها همیشه تنفگم را نزدیک خود نگه داشته و آماده شلیک . ولی هیچ گاه مجبور به استفاده از آن نشدم زیرا گرگها گاهی گرسنه بودند و به من سر میزدند و من برای آنها غذایی در بخشی از زمین هایم قرار میدادم این امر مانع از حمله آنها به من میشد گهگاهی از ترس طوفان به معدن پناه می اوردند و باعث شکستن تنهایی من میشدند. این برای من که تنها زندگی میکردم یک اتفاق عالی بود. همیشه صدای گرگها در اطراف خانه شنیده میشد ولی من ترسی از آنها نداشتم. چندین بار سایه زنی بلند قامت و چند بچه را در آنجا دیده بودم ولی آن را به حساب توهم از تنهایی می پنداشتم.

ولی باور من غلط بود زیرا واقعا آنچه که من می دیدم سایه زنی همراه فرزندان خود بود ولی جای تعجب نوع راه رفتن آنها بود که مانند گرگها راه میرفتند. من برای تهیه آذوقه و مایحتاج و فروش طلا به شهر میرفتم از اخبار با اندکی تاخیر مطلع میشدم. برای من این امر عادی شده بود . چندین و چند بار دیگر سایه زن را مشاهده کردم .

تنها دغدغه من فهمیدن راز این زن بود. به همین دلیل یک بار که به شهر رفتم از مردم تحقیق کردم آنها نیز مانند من چیز زیادی نمی دانستند. یک روز که در کافه مشغول صحبت با دوستان و خوردن نوشیدنی بودم یکی از دوستانم درباره ان زن از من سئوال کرد که آیا او را دیده ام یا نه برای من جای تعجب بود که او همچین سئوالی بکنند . علت را جویا فهمیدم او چیز هایی شنیده.

او داستان آن زن را برایم بازگو کرد در نزدیک شهر ما شهر دیگری با فاصله تقریبی ۷۵ مایل وجود داشت زمانی یک مرد به همراه همسر باردار خود به این شهر آمده بود تا طلا پیدا کند ولی این کار سرنوشت او را تغییر داده.

او مدتی در شهر زندگی کرده بود ولی به دلیل کاری مجبور به سفر به یک شهر دور شده بود همسر او در هفته آخر بارداری بود او نمی توانست که همسرش را با خود به این سفر ببرد به همین دلیل او را به همسایه ها سپرده بود و به آنها در مورد تاریخ تولد بچه ها سفارش لازم را کرده بود شبی که زمان تولد بچه بود کولاک سختی تمام شهر را در خود گرفته بود به همین دلیل راه ها بسته شده بودند از طرفی قابله شهر آن شب؛ شب شلوغ و پر کاری در پیش داشت ۲ کودک دیگر نیز در آن شب متولد شده بودند. بدتر از طوفان صدای قطع نشدنی گرگ ها بود مردم عقیده بدی نسبنت به این اتفاق داشتند زیرا میدانستد که اتفاق بدی در پیش است. شاید باور آنها غلط بود ولی واقعا اتفاق بدی آن شب رخ داد.

مردی از نزدیکی کلبه آن زن عبور میکرد با شنیدن صدای ناله زن به درون خانه رفته و حال زن را دیده با درخواست زن آن مرد به شهر رفت تا غابله را بیاورد ولی طوفان و تولد ۲ نوزاد این امر را با تاخیر مواجهه کرده با فروکش کردن طوفان صدای گرگها نیز آهسته تر شده بود مرد همراه با قابله و چند مرد مسلح به طرف کلبه حرکت کردند.

علت حضور مردان مسلح چه بود؟

آه فراموش کرده بودم آن مرد رد پای گرگها را در نزدیکی کلبه مشاهده کرده بود. و از ترس حمله چند تن را با خود آورده بود. آنها وقتی به کلبه رسیده بودند ردپای گرگها تمام اطراف کلبه را گرفته بود و ردپایی که مربوط به یک شخص میشد عجیب تر از همه ردپایی که شبیه به ردپای ۲ موجود که شبیه به ردپای گرگ ها بود ولی بزرگ تر از ردپای یک گرگ بود آنها تمام خانه را جست و جو کردند تمام اطراف کلبه را تا چند مایلی زیر و رو کردند ولی اثری از زن و فرزندانش یافت نکردند.

تنها چیزی که یافتند مقداری خون که مربوط به تولد نوزادان میشد این مسئله را قابله تایید کرده بود. چندی بعد خبر فوت همسر آن زن به گوش رسید مردم شهر به خاطر اتفاق و اینکه انها احتمال کشته شدن زن توسط گرگها را میدادند یک مقبره یاد بود به یاد آن زن و فرزندانش در قبرستان شهر ساختند.

آیا واقعا آن زن توسط گرگها کشته شده بود.؟

جواب این سئوال مشکل است زیرا مردم شهر بارها سایه زن را در جنگل ؛ نزدیک کلبه؛ در کنار رودخانه دیده بودند و شبهای طوفانی صدای زوزه گرگها که در میان ان صدای صدایی شبیه تقلید زوزه گرگ از طرف یک انسان به راحتی قابل تشخیص بود.

آیا آن سایه را دوباره مشاهده کردی؟

نه بعد از آن ماجرای کافه دیگر آن سایه را ندیدم.

آیا تو معتقدی که گرگها آن زن را کشته اند.

من نمی توانم چیزی بگویم ولی یک جواب برای سئوال تو را مردم این طور می دادند. گرگها آن را زن را یافته اند زن به دلیل درد و ناتوانی ناشی از زایمان ممکن است مرده باشد و یک گرگ روح خود را به او بخشیده باشد و زن با زندگی دوباره توانسته کودکان خود را به دنیا بیاورد.

تو نیز به این مسئله معتقدی.؟

دروغ گفته ام اگر بگویم نه من به خرافات معتقد نیستم ولی میدانم چیزهای زیادی در این دنیا وجود دارد که انسان از درک چگونگی آن عاجز و درمانده است.

از پیر مرد خداحافظی کردم و به خانه ام رفتم مرتب با خودم بر سر این داستان پیر مرد درگیر بودم چندی بعد پیر مرد به دلیل کهولت سن و سکته قلبی درگذشت. شبی که او فوت کرد صدای زوزه گرگها به گوش میرسید. آن شب طوفان کوچکی در شهر ایجاد شده بود .من طبق معمول نمی توانستم بخوابم که صدای زوزه گرگها را شنیدم با دقت که گوش کردم صدای زوزه مانندی که یک انسان آن را ایجاد می کرد را شنیدم. وقتی فردا برای دیدن او به خانه اش رفتم پیر مرد آرام در بستر خود آرمیده بود بر روی پیشانی او نقش پنجه گرگی مشاهده میشد مانند خالکوبی که او بر روی دستش داشت.

بر گرفته از یک داستان که متاسفانه فراموش کردم کی و کجا آن را خوانده ام .