رمان بسیار زیبای نقاشی پیکاسو ، اثر دانلد رادوور

تقدیم به همه خوانندگان خوب این مجله

پذیرای داستانهای خوب ارسالی شما هستیم


روی صندلی ننوایش بر روی ایوان مشرف به زمین زراعی نشسته بود و به صدای دریا که از دور می آمد گوش می داد. طنین صدای ضبط که اهنگ های محلی دم میداد. بر روی صندلی تاب میخورد در افکارش غوطه ور بود و سیگار میکشید.

 

***


خسته از کار روزانه بر طبق عادت به گل فروشی رفت ، یک شاخه رز سرخ زیبا را انتخاب کرد و با تزئین ساده گل از گل فروشی خارج شد راه خانه را در پیش گرفت به سوپر مارکت رفتلیست خرید را تهیه کرد و رهسپار خانه شد. زنگ را زد کلید داشت ولی همیشه زنگ میزد. شاید اعلانی برآمدن و پایان انتظار. در باز شد از پله ها بالا رفت. مینا در آپارتمان را باز کردو او را در آغوش گرفت و بوسید. مینا کت و کیف سینا را گرفت کت را به جارختی زد و کیف را به اتا خواب برد.

سینا روی کاناپه لم داده بود و مینا با چای به طرفش آمد، پهلویش نشست.

مینا اگر چه چیز بگم ناراحت نمیشی.

مینا:چی میخوای بگی؟

از طرف اداره مأموریت دارم برم شعبه شهرستان یه  10 یا 15 روز نیستم.

مینا: تنها میری؟

آره مجبورم سعی کردم جور کنم که تو هم بیای نشد.

مینا: دلم تنگ میشه تنهایی چکار کنم؟

یه چند روز برو پیش پدر و مادرت.

مینا با ناراحتی پرسید کی میری؟

فردا صبح زود حرکت میکنم.

صدای موزیک آرام فضای خانه را پر کرد.

شام را خوردند و با اتاق خواب رفتند و آرام کنار هم در بغل یکدیگر خوابیدند.

***
با چرخاندن کلید در باز شد صدای آرامی داد. به طرف انباری رفت تبرچه کوچکی پیدا کرد و به طبقه سوم رفت در آپارتمان را آرام باز کرد.

زن و مرد در بستر، عریان کنار یکدیگر آرمیده بودند. با دستمال و داروی بیهوشی جلوی بینیشان را گرفت ناگهان هر دو از خواب پریدند ولی قدرت مرد از توان آنها بیشر بود هر چه تقلا کردند بیشتر بیهوش می شدند. بوی داروی در بینیشان پیچید و پائین رفت.

چند رزو بعد هر دویشان را که به میخ کشیده  بودند پیدا شد. اجساد وضع اسف باری داشت اندام از جای مفاصل تکه تکه شده و بهدیوار میخ شده بود. هر دو به یک شکل و هر دو مانند صطرح انسان از داوینچی صحنه عجیبی بود.

***
لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذاریدو سنا جون اگر زنگ زدی بر نداشتم رفتم خونه روستایی بیا اونجا منتظرم.

 بعد از 6 ماه از بیمارستان مرخص شد وضع روانی بدی داشت بسیار درمانده. حوصله شهر را نداشت به روستا رفت تا آرام بگیرد و شاید به دنبال گم شده ای یا خاطره ای.

 

روی صندلی ننوایش بر روی ایوان مشرف به زمین زراعی نشسته بود و به صدای دریا که از دور می آمد گوش می داد. طنین صدای ضبط که اهنگ های محلی دم میداد. بر روی صندلی تاب میخورد در افکارش غوطه ور بود و سیگار میکشید.

 

از دور صدای ماشین می آمد توجهی نداشت عادی بود میتوانست  مال مردم روستا باشد. ماشین جلوی در خانه توقف کرد افسری از آن پیاده شد کلاهش را بر سرش گذاشت . زیاد میل به رفتن نداشت ولی وظیفه بود باید می رفت .

آقای سینا تهرانی؟

بله

متأسفانه حامل خبر بدی هستم.

چشمانش درشت شد، دمای بدنش بالا رفت ضربان قلبش به طنین ضرباهنگ سندان میزد.

متأسفانه جسد همسرتون دیروز پیدا شده.

همسرم! امکانن نداره برام پیغام گذاشته که بیام اینجا شوخی میکنید امکان نداره

متأسفم من باید شما رو همراه خودم به تهران ببرم.

سوار بر ماشین پلیس با فکر دروغ یا اشتباه بودن این اتفاق به تهران زفت در سردخانه چیزی منتظر او بود.

در کشویی باز شد یک میز بیرون آمد جسد تکه تکه شده زنی در میان آن قرار داشت.

خودشون هستن؟

ب............ب..........بله.

 

در کشویی دیگر باز شد جسد مردی تکه تکه شده در میان آن قرار داشت

ببخشید که سئوال میکنم ایشون رو میشناسید؟

انگار متوجه شده بود.خ.ن به چشمانش پر شده بود گویی جامی از شراب سرخ بدنش می سوخت خون به مغزش می شتافت از حال رفت در بیمارستان به هوش آمد.

روان پریشی گرفته بود.چند روزی بود که جسد همسرش را به خاک سپرده بودند ولی او توان رفتن نداشت هم از او متنفر بود هم او را دوست میداشت ، عاشقانه. مانند دوران نامزدی.

بعد از شش ماه از بیمارستان مرخص شد به سراغ خانواده هسمرش رفت آنها خانه را فروخته و ترک مکان کرده بودندو تنها نامه ای برای او که حاوی یک آدرس بود و تنها چند جملهکه نشان از شرمساری و دردی دهشت بار می داد. آبرو را بار کرده و نقل مکان کرده بودند.

به قبرستان رفت چندی گریست و ناله سر داد و از ته دل تا میتوانست فحش و ناسزا دم داد. بر روی قبر افتاده بود سنگ قبری بسیار ساده از همان هایی که قبرستان بر روی قبور بیچاره ها و بی کس و کار ها می گذارد.

***
 روی صندلی ننوایش بر روی ایوان مشرف به زمین زراعی نشسته بود و به صدای دریا که از دور می آمد گوش می داد. طنین صدای ضبط که اهنگ های محلی دم میداد. بر روی صندلی تاب میخورد در افکارش غوطه ور بود و سیگار میکشید.

فنجان چای را برداشت سر کشید . چای در این هوا با سیگار  و طنین آهنگ های محلی و نجوای دریا هارمونی بسیار زیبایی داردد.

به حیاط رفت هیزم خرد کرد و تا کلبه اش را گرم کند.کارش تمام شد و با هیزم ها به درون کلبه رفت.

اندکی هیزم در شومینه ریخت چراغ را روشن کرد روی صندلی نشست پنل را در دستش گرفت. رنگ را روی آن ریخت و مخلوط کرد مشغول کشیدن نقاشی شد. یک هنر دوست تابلوی انسان اثر داوینچی را سفارش داده بود.