این داستان زیبا از داستان گجسته صادق هدایت الهام گرفته و در زیبایی چیزی از اون کم نداره

لطفا نظراتتون رو درج کنید

تقدیم به شما


گجسته

در فراز تپه ای بلند در قلعه دور دست قصر بلند و باشکوه کنت الاف قرار داشت . با دیوار های بلند از جنس سنگ و آهک با ۶ برجک و ا برج سر به فلک کشیده در میانه قصر از پائین تپه رودی ساکت روان بر پیکره خاک آرام میخزید. چزی که زیبایی رود را دو چندان میکرد ضور دخترکی زیبا بود.

قدی بلند چشم و ابروی مشکی .مئهای او تا نزدیکی زانوهایش در باد میرقصید. پیشانی کوتاه چشمان کشیده و نافذ. زیبارویی از او زیباتر در پهنه گیتی چشم به جهان نگوشه بود.

کنت الاف از بالای یک از برجکهای مشرف به رود همیشه ذدخترک را میدید که و با اسبش به گردش می اید و در رود شنا میکند . چیزی که باعث مرگ او شد همین دخترک بود از عشق او شبی که ماه کامل بود در بسترش در گذش و قصر کم کم رو به ویرانی نهاد.


مردم آن را قیصر شیطان نامیدند. آجا اکنون محل زندگی خفاش ها شده بود. در باور مردم شیطان در آنجا سکونت گزیده بود. هر شب سایه ای از دژ خارج میشد و به جمع آوری گیاهان و هیزم می پرداخت مردم می گفتند او خدمتکار شیطان است. همیشه مردم ار آن می ترسیدند. هر گاه ار کنارش می گذشتند . برروی زمین آب دهان می انداخند؛ ۳ دور خود می گشتند و صلیب گردنی خود را در دست می گرفتند ار آنجا عبور میکردند.

ولی همیشه چیزی مردم را به آن سو می کشید ولی کسی جرات داخل شدن را به خود نمیداد.

مردم از گنج کنت الاف چیزهایی میگفتند. داستان ها سر میدادند. همه مردم از آن گنج حسرت میخوردند. اجداد کنت الاف همه شوالیه بودند از خدمت به حاکمان ثروت زیادی اندوخته بودند و همیشه چیزی از آن را به مردم نیازمند میدادند.

طمع در مردم مانند ویروسی نیمه زنده حضور داشت آنهایی که مزه طلاها را چشیده بودند از همه بدتد بودند ولی شیطان مانع نفوذ و غارت مردم میشد.

چندین سال گذشت سختی بر مردم مصتولی شد. قحطی؛ بیماری ؛ گرسنگی همه و همه مردم را بر آن داشت که قصر را نابود کنند زیرا بدبختی خود را در آن میدیدند.

یک شب وقتی ماه کامل بود؛ تمام بچه های روستا با اتحاد از پیش بسته شده به دژ رفتند میخواستند گنج کنت الاف را غارت کنند. تا مردم را از قحطی برهانند و مردمی که از این اتحاد پنهانی بی خبر بودند سعی در نابودی آن داشتند.

قصر هنوز مملو از از چوب و باروت و موا آتش زا بود؛ گذشت زمان آنها را نابود نکرده بود.

پاسی از شب گذشته بچه ها از یکی از درها دژ وارد شدند.

آنها می دانستند یا فکر میکردند که میدانستند که دفینه الاف در دخمه ها و زیر زمین قصر محفوظ است. بچه ها با کیسه و انبان و مشعل هایی در دست به زیر زمین رفتند هر سوراخی را گشتند آخر در اتاقی که روشنایی از سوراخهای ریز ناشی از موریانه ها که در را خورده بودند گنج را یافتند.

طلاها و نقره ها و سکه ها انتظار آنها را میکشید.

بچه ها مانند دیوانگان به غارت پرداختند هر چیز را که میدیدند غارت میکردند.

پشت تمام این دفینه دیوار گجی بود گذشت زمان هنوز آسیبی به دیوار و نقش هکشده بر آن نرسانده بود. نقش دخترکی زیبارو که سوار بر روی رودخانه می تاخت. باد درموهای دخترک پیچیده بود آنها را همچو رود بر سینه آسمان می رقصانید.

در این میان بچه ای به نقش نزدیک شد بر روی نقش آب دهان انداخت و سه دور؛ دور خود چرخید تمام بچه ها از او تبعیت کردند.


و را خروج را در پیش گرفتند. در راهروها بوی دود و آتش حس مشد. صدای جغدها از دور به گوش میرسید که آواز میخواندند.

مردم تا صبح سوختن قصر شیطان را در حال مستی و هلهله نظاره گر بودند.

لطفا نظرتون رو درمورد داستان بفرمایید