۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانلود رمان» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۷ ق.ظ پ پ پونه
دانلود موزیک ویدئو و آهنگ جدید ایرانی

دانلود موزیک ویدئو و آهنگ جدید ایرانی

دانلود اهنگ جدید ایرانی

روح انسان امروزی با موسیقی پیوند خورده است. شاید بتوان گفت امروزه نمیتوان متصور شد که هر روز را بدون شنیدن موسیقی سر بر بالین بگذاریم. موسیقی به جزء لاینفکی از زندگی بشریت تبدیل شده و شاید بتوان آن را جزیی از حقوق اولیه هر انسانی به شمار آورد. موسیقی نه تنها در عصر حاضر، بلکه در قرون و اعصار پیشین نیز همواره بخشی جدایی ناپذیر از زندگی بشریت بوده است. در واقع، موسیقی در هر فرهنگ شناخته شده گذشته و حال حاضر در زمانها و مکانهای مختلف یافت شده است. تمامی انسانها، حتی گروه های قبایل جدا شده نیز شکلی از موسیقی را برای خود دارا بوده اند که این امر میتواند منتج به این امر شود که موسیقی پیش از متفرق شدن انسان ها بر روی زمین و در جامعه اجدادی ما وجود داشته است. در مجموعه، تاریخچه ظهور موسیقی به حداقل 55 هزار سال پیش باز میگردد و احتمالا اولین موسیقی در آفریقا اختراع شده است که پس از آن به بخش بنیادینی از زندگی انسان بدل شده است.


ادامه مطلب...
۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
پ پ پونه
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۶ ق.ظ پ پ پونه
مستندی زیبا به نام دیوار

مستندی زیبا به نام دیوار

تا حالا رفتید تو دیوار؟

با دیوار برخورد کردین؟

دیوار جلوتون سبز شده؟

به این کلمه ؛ چقدر اندیشیدیم؛

اصلا تعریف دیوار یعنی چه؟

دیوار در لغت نامه معین به این معنی است:دیفال؛ جداری که در اطراف خانه؛ زمین ؛ باغ و غیره بنا کنند بجهت محصور کردن و حفاظت آن؛ انچه از خشت ؛ آجر ؛ گل؛ سنگ ؛ شاخه های درخت و جز آنها در اطراف محوطه(خانه؛باغ؛زمین؛وغیره)بنا کنند.

خوب دیوار مگر برای حفظ فقط ساخته میشود بله برای حفظ از چیزی ؛ حال چه این امر خارجی خوب یا بد باشد اصلا مهم نیست فقط مهم این است که به داخل گزندی وارد نشود.

ما می توانیم در دور ذهن خود دیواری به غایت اسمان کشیده و بر بلندای ان بایستیم و با ورود هر چیز به جز انچه که خود می خواهیم ممانعت به عمل اوریم در این میان افرادی نظیر ما نیز زیاد هستند. آنها نیز دیواری به غایت دیوار ما کشیده اند معاملات در میان این افراد فقط در بین خودشان انجام می شود هر شخص که بخواهد به انها بپیوندد باید مثال انها دیواری بلند در دور خود کشیده و در بلندای این دیوار حاکمی کند زیرا انها خود را مالک همه چیز می دانند و انسان های دیگر را افراد جاهل و نادان می شمارند و کسی که بخواهد بر دیوار انها ضر به ای بزند او ملهب است و مستحق مرگ.

ادامه مطلب...
۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۲ ق.ظ پ پ پونه
پدر عشق بسوزه

پدر عشق بسوزه

روی پیفام گیر یه پیام بود مال دانوش گفته بود بهم زنگ بزن. گفتم ولش برم پیشش بهتره.

با کلید درو وا کردمو رفتم بالا دانوش توی پذیرایی رو به پنجره که به ساحل باز میشد روی کاناپه نشسته بود . یه سیگار تو دستش بود رفتم از تو دستش در اوردم و روشن کردم گفتم : ها؛ چته باز چپک زدی . با یه نیشخند جواب داد به تو چه.

گفتم مرتیکه رسما ما رو اره.اول زنگ میزنی میگی بیا اینجا بعدم که میام اینطوری جواب میدی واقعا که خیلی پر رویی.

از احسان چه خبر. چه میدونم مرتیکه خر اعصاب برام نزاشته اصلا حالشو ندارم. از ادمای پشیمون مثل این احسان خر خوشم نمیاد. دیوونه هزار بار بهش گفتم که این دختره راس کارت نیست. از عشق گفت؛ از احساسی که به اون داشت می گفت. حالا که سرما خورده تازه یادش اومده که زمشتونم داره.

ادامه مطلب...
۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
يكشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۱۰ ق.ظ پ پ پونه
یه خاطره غم انگیز

یه خاطره غم انگیز

رفته بودم سر خاک دانوش و بیتا دلم بد جور گرفته بود من تنها شده بودم چیزی که دیدم باورم نشد.

کامران بود که اومده سر خاک موهاش سفید شده قدش خمیده بعد از فوت بینا دیگه نخواستم ببینمش دانوش رو راضی کرده بودم رضایت بده خودمم حوالش کرده بودم به خدا و چه زود این امر تحقق یافته بود سر خاک نشسته بود داشت با بیتا و دانوش صحبت میکرد.

به خاطر قولم به خاله تمام خشمم رو بهش مخفی کردمو و رفتم سراغش. دستمو گذاشتم رو شونش .

برگشت یه نیگا به من سرشو انداخت زمین رفتم بالای قبر سنگ رو شستم یه در زدم که صابخونه جواب بده ولی نداد شاید سرش گرم بود.

رو به کامران گفتم از این طرفا.

گفت : من همیشه میام تو کم می یای.

ادامه مطلب...
۱۲ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۰ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ب.ظ پ پ پونه
داستان زیبای بانوی گرگ نما

داستان زیبای بانوی گرگ نما

داستان کوتاه بانوی گرگ نما

از سری داستانهای جنایی

  افسانه بانوی گرگ نما   

این داستان رو چندی پیش خوندم ولی الان دقیقا یادم نیست کجا و کی بوده حال با اجازه صاحب این اثر این را به رشته تحریر در آورده زیرا من به این موضوعات علاقه خاصی دارم.

یه شب سرد توی کافه نشسته بودم صدای خواننده از گرامافون قدیمی دود سیگار صحبت مردم یک فضای دوستانه محیط کافه تشکیل میدادهمیشه یک پیر مرد با چهره ای شکسته ولی مهربان تر از هر شخص دیگری در انجا حضور داشت این شخص گاهی با اصرار مردم داستان هایی را روایت میکرد او را خوب نمی شناختم ولی حرف هایش را دوست داشت به او احترام خاصی قائل بودم مرا یاد پدر بزرگم می انداخت.

یک شب سر میز او نشستم او را دعوت به یک نوشیدنی کردم. این مقدمه آشنایی من با او بود پس از چندی او را برای صرف نهار به خانه ام دعوت کردم پس از صرف ناهار از او خواستم که درباره خود بیشتر بگوید.


ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۷ ب.ظ پ پ پونه
داستان زیبای سوار بی سر

داستان زیبای سوار بی سر

داستان کوتاه سوار بی سر


چند سال پس از اینکه جنگ تمام شده بود من در این جنگ چند تن از اعضاء خانواده ام رو از دست دادم، بسیار شکست خورده و رنجور به انگلستان باز گشتم زمانی به اجبار مجبور به سکونت در یکی از روستاهای کوچک انگلیس بودم. تنها سرگرمی من در آنجا رفتن به کافه بود مردم دور هم جمع میشدند از محصول و گاو گوسفند و زمین با هم صحبت میکردند و گاهی داستان های جالبی نقل میشد. یک شب که از راه جنگل به خانه بر می گشتم یادمه ماه کامل بود نا خداگاه یاد ادم گرگی  افتادم انسانهایی که در شبی که ماه کامله تبدیل به یک گرگ میشن


ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ پ پ پونه
داستان کوتاه اثر فرانتس کافکا

داستان کوتاه اثر فرانتس کافکا

یکی از داستانهای کوتاه بسیار زیبا ، داستان " شمشیر" اثر فرانتس کافکا می باشد این داستان زیبا را تقدیم شما عزیزان می کنیم.

امیدواریم که از خواندن ان لذت ببرید.

اثری از فرانتس کافکا

هفته پیش با یکی از دوستان خوبم برای بیرون رفتن در یکشنبه آینده قرار گذاشته بود.ولی من از خواب بر نخاستم و بر خلاف عادت ساعت ملاقات گذشت.دوستان که از خوش قولی من آگاه بودند از تأخیر من در شگفت شده به خانه ای زندگی می کردم، آمدند. لحظه ای منتظر ماندند؛ سپس از پله ها بالا آمده

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ پ پ پونه
چند داستان کوتاه زیبا

چند داستان کوتاه زیبا

داستان کوتاه آقا خره

سالها پیش یک خر خوشگل و زیبا در کنار یک زنبور به خوبی و خوشی روز خود رو شب می کردن و از کنار هم بودن لذت می بردن

در چمنزاری خرها و زنبورها در کنار هم زندگی می کردند.

روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود.

از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، می کند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند، زبان خر را نیش می زند و تا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد.

خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند.

زنبور به کندویشان پناه می برد.

به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد.

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ پ پ پونه
چند داستان کوتاه پندآموز و زیبا

چند داستان کوتاه پندآموز و زیبا


داستانهای کوتاه، علاوه بر اینکه زمان زیادی را برای خواندن مطالبه نمی کنند، بسیار شیرین و پندآموز نیز هستند در ادبیات پارسی داستانهای کوتاه فراوانی وجود دارد که هر کدام دارای پندهایی ارزشمند و تجربه ای گرانبها می باشند.

در ادامه، چند داستان کوتاه زیبا برای شما آورده ایم.

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و از او پرسیدند: "فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدر است؟"


استاد اندکی تامل کرد و گفت:

"فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!"


آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند و در بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:
"من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود."

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه
شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۳ ب.ظ پ پ پونه
داستان کوتاه واقعی

داستان کوتاه واقعی

این داستان سالها پیش و در کشور آلمان اتفاق افتاده است و سعی دارم ماجرای این داستان رو با جزئیات براتون بنویسم

امیدوارم که از خواندن این داستان کوتاه بسیار زیبا لذت ببرید


سالها پیش ' در کشور آلمان ' زن و شوهری زندگی می کردند. آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ' ببر کوچکی در جنگل ' نظر آنها را به خود جلب کرد

مرد معتقد بود: نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.

ادامه مطلب...
۱۱ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
پ پ پونه