داستان کوتاه سوار بی سر


چند سال پس از اینکه جنگ تمام شده بود من در این جنگ چند تن از اعضاء خانواده ام رو از دست دادم، بسیار شکست خورده و رنجور به انگلستان باز گشتم زمانی به اجبار مجبور به سکونت در یکی از روستاهای کوچک انگلیس بودم. تنها سرگرمی من در آنجا رفتن به کافه بود مردم دور هم جمع میشدند از محصول و گاو گوسفند و زمین با هم صحبت میکردند و گاهی داستان های جالبی نقل میشد. یک شب که از راه جنگل به خانه بر می گشتم یادمه ماه کامل بود نا خداگاه یاد ادم گرگی  افتادم انسانهایی که در شبی که ماه کامله تبدیل به یک گرگ میشن



 از این فکر خودم خندم گرفت. برای شکستن سکوت شروع کردم به زمزمه کردن یک اهنگ در این حین ناگهان صدای تاخت اسبی رو شنیدم که از پشت سر به من نزدیک میشه. سریع به پناه درخت بلوطی رفتم که با اسب برخورد نکنم اخه اون قسمت  جنگل تاریک بود. درختان بلند با شاخه هایی در هم گره خورده.

ناگهان سردی عجیبی در بدنم احساس کردم . زربان قلبم به شدت بالا رفت عرق سردی بر پیشانی ام پدیدار شد از چیزی که میدیدم بهت زده بودم اصلا مسخ شده بودم توان حرکت نداشتم میخواستم فریاد بزنم ولی توان این کار را نداشتم .

اسب سوار کمی دور تر از من در یک دایره که از درخت تهی بود ایستاد. در دستش یک تبر که ان را خوب می شناختم. زمانی این تبر را در کارگاه اهنگری پدرم ساخته بودم. دسته ای نسبتا بلند، سری نیم گرد،  طرف دیگر چند تیغ بلند و مخروطی شکل، ته دسته ان هم یک چاقوی ظریف و  با تیغه بلند قرار داشت. انگار خواب می دیدم دچار کابوس شده بودم اصلا حال خود را نمی فهمیدم و تنها چیزی که میدانستم این بود که نباید کوچکترین صدایی از من خارج شود سوار زیر نور ماه در دایره تهی از درخت در وسط جنگل باتبر در دست و با اسبی که روی پاهی عقب خود در حالت ایستاده قرار داشت. اری او بود.

او را خوب می شناختم شومترین چیزی بود تا حال شناخته بودم یعنی او در اینجا چه کار می کند؟ او که هیچ منزلگاهی ندارد  چرااینجا به دنبال گمشده اش می گردد. اندکی گذشت سوار دور شد و من تنها ماندم. سریع به سمت خانه حرکت کردم باید هر چیز درباره او داشتم می خواندم و مرور میکردم. مدتها بود که به دنبال من بود . شاید من این طور حس می کردم. داستان او را از پدر بزرگم شنیده بودم قبل از مرگش و از پدر قبل از مرگش و حال من اخرین بازمانده خانواده .

یکی از اجداد من شوالیه ای بود به نام اولاف او بود که این نفرین را به دامان خانواده ما کشیده بود و هال نوبت من بود که با او روبرو شوم تمام اجدادم بعد از اولاف به یک شکل در زمان های متفاوت یعنی هر زمان که سوار آنها را پیدا میکرد،می مردند سر آنها از بدنشان جدا میشد.ارزو می کردم که مجبور به استفاده از ان نشوم بدتیرن چیزی را در این سالها به دست آوردم. پیر مردی می گفت این بزاق و خون یک گرگ نماست . آن را باورم نداشتم و فقط برای کمک به پیر مرد ان را خریده بودم ولی الان با خود میگفتم شاید بهتر است امتحانش کنم . اگر درست باشد می تواند به من کمک کند .

دست خود را خراش دادم ان را بر روی خراش ریختم سوزش وحشتناکی در دستم حس کردم تمام بدنم می سوخت

من یک گرگ نما شده بودم وجود این موجودات را خرافات می پنداشتم حتی وجود سوار بی سر ولی حال همه انها برایم واقعی شده بودند. یک ماه صبر کردم تا زمان کامل شدن ماه فرا رسد .شبی که ماه کامل بود من گرگ نما شدم . در جنگل به دنبال او می گشتم تا بتوانم او را نابود کنم اخر او یافتم. به او حمله ور شدم چاقوی خود را در کتفم فرو کرد .

مدتی با هم جنگیدم دیگر توانی برایم نمانده بود باید او را نابود میکردم وگرنه میمردم در اخر دست او را به ندان گرفتم با تمام قوا فشار دادم دستش قطع شد، تبر را از دستش خارج کردم و به طرفش پرتاب کردم . تبر به او خورد و او را کشت.

حال مدتهاست که او را ندیدم ولی از آن به بعد باید خودم را ببینم، ببینم که شبهایی که ماه کامل است به یگ گرگ نما تبدیل می شوم .