روی پیفام گیر یه پیام بود مال دانوش گفته بود بهم زنگ بزن. گفتم ولش برم پیشش بهتره.

با کلید درو وا کردمو رفتم بالا دانوش توی پذیرایی رو به پنجره که به ساحل باز میشد روی کاناپه نشسته بود . یه سیگار تو دستش بود رفتم از تو دستش در اوردم و روشن کردم گفتم : ها؛ چته باز چپک زدی . با یه نیشخند جواب داد به تو چه.

گفتم مرتیکه رسما ما رو اره.اول زنگ میزنی میگی بیا اینجا بعدم که میام اینطوری جواب میدی واقعا که خیلی پر رویی.

از احسان چه خبر. چه میدونم مرتیکه خر اعصاب برام نزاشته اصلا حالشو ندارم. از ادمای پشیمون مثل این احسان خر خوشم نمیاد. دیوونه هزار بار بهش گفتم که این دختره راس کارت نیست. از عشق گفت؛ از احساسی که به اون داشت می گفت. حالا که سرما خورده تازه یادش اومده که زمشتونم داره.

از بقیه چه خبر. خوبن استاد که رفت منم که علاف . تو هم دیوانه . احسان مست. حالا مارا را که برد خانه.

نترس ۱۱۰ هست میبره خونه.

البت ولی دیگه نباید بگیم ۱۱۰ اخه ترکه زده یکی از پلیسا رو کشته زنگ زده گفته میبینم ۱۰۹ تا شدید.

هه هه هه بازمه یخ کنی.

اخه چرا؟

بس بی نمکی به من چه تو ذوق ندازی ‌‌‌‌بی ذوق.

صدای پارس سگ همسایه فضای خانه رو  پر کرد.از دانوش پرسیدم این باز چه مرگشه.

هیچی بابا عادتشه به همه گیر میده . مرتیکه خر حالیش نیست که اپارتمانی که کلی ادم توش زندگی میکنن جای یه سگ نیست. سگ نیست غوله واسه خودش.

میخوای حالشو بگیرم .

اره ولی جواب صاحبش با خودت.

پس ببین. رفتم دم پنجره صدامو انداختم بیخ گلو شروع کردم به هم اوایی با سگه بد بخت سگه جوری کپ کرد که صدای پارش شد زوزه یه توله سگ. دیگه شاخ نمیشه خیالت راحت.

اره دیگه وقتی یه سگ از خودش بدتر ببینه بدبخت می گرخه

چرت نگو. چیزی تو خونه دارید. گشنمه از صبح تا حالا کلاس داشتم. موندم این شاگردام چرا این قد احمقن بهشون میگم موسو بزارید رو مای کامپیوتر دختره موسو میزاره تو مانیتور .موندم اینا اصلا فهم دارن. بابا؛ ننه هاشون هم که فقط از استعداد این پتو متا صحبت میکنن انگار اسمون سوراخ شده این از اون بالا زرتی اقتادن پائین.

خبر جدید داری.

اره سگا و خرا و خروسا رفتن به چند تا کشور درخواست پناهندگی دادن.

چرا؟

نمایندشون میگه سگا موندن اونا باید بگیرن؛ مردم بگیرن ؛۱۱۰ بگیره؛ بسیج بگیره. خروسا هم که از عوض شدن ساعت می نالن دیگه نمی دونن کی باید بخونن خرا هم که دچار تزعزل شخصیتی شدن نمیدونن خرن ترکن .کین.؟

از این همه چرت و پرت خسته نمیشی ؟

نه تو از بیکاری خسته نمیشی.

نه

نگمه.

تو دلت.

تو روحت

ارزو به دلم موند بتونم جوابت رو بدم.

داش زحمت نکش اون وقتی که موز بودی ما داشتیم با ملت کل کل می کردیم.

خوب بابا برو به اشپزیت برس

اخ گفتی پاک یادم رفت.

ابگوشت که دانوش دوس داشت درست کردم کشیدم اوردم سر میز گفتم بیا بوخور حال کن بعد بگو من بدم. شدم اشپز جناب عالی اگه من نبودم چی کار میکردی

خدا برکت بده رستورانو و داش علی رو.

اِ این دفع میدونم چی کار کنم وقتی موندی گشنه التماس میکنی غذا درست کنم

هزار سال

بعد از خوردن شام کلی باهم کل کل کردیم و حرف زدیم . دچار یه خلاء شده بود داشت داغون میشد هر کاری می کردم که از این حال دربیاد.

صبح با صدای دانوش از خواب بیدار شدم . صبح زود رفته بود کله پاچه با نون داغ خریده بود.

گقتم ناپرهیزی کردی دست تو جیب کردی.

خوبه حالا همش اینجا چتری.

بده میام از تنهایی درت میارم اشپزی میکنم.

حالا بی خیال بوخور با هم بریم بهشت زهرا. دلم واسه حاجی و بی بی و بیتا تنگ شده.

قلبم داشت میمود تو دهنم راست میگفت من که داش بیتا بودم ماهی یکی دو بار بهش بیشتر سر نمی زدم ولی دانوش هر هفته میرفت. با هزار زور صبحونرو خوردیم و رفتیم سر خاک.

حوالی ظهر برگشتیم خونه‌‌ دانوش.

گفتم میخوام برم شاگرد دارم گفت واستا یه امانتی داری. پرده منظره ساحلشو برام اورد گفت پیش تو باشه بهتره.

از این حرفش اتیش گرفتم اخه پردرو خیلی دوست داشت یادگار بیتا بود. بدون حرف پردرو گرفتمو خدافظی کردم.

چند روز بعد وقتی رفتم سراغش دیدم رو کاناپه نشسته یه سیگار خاموش تو دستشه داره به جای خالی پرده نگاه میکنه ولی اتاق سرده سرد بود یه صدا از پشت سر یکی صدام میکرد دانوش بود که از پشت اومد سراغم بهم گفت نامردی نکنی بیتا از دستت شکاره بهم زود سر بزن. در باز شد و بیتا و دانوش با هم از اپارتمان خارج شدن. من موندم و حوضم منگ شده بودم اصلا نمی فهمیدم چه خبره تمام اتاق داشت دور سرم می چرخید.

با صدای یکی از همسایه ها به خودم اومدم با یه لیوان اب قند جلوم ایستاده بود امبولانس اومده بود و داشتن دانوشو با خودشون می بردن. تازه فهمیدم چی شده. اصلا حال خودمو نمی فهمیدم سرم منگ شده بود تو این حال یه افسر اگاهی اومده بود ازم سئول می کرد اصلا حالم میزون نبود . با هزار بدبختی از شر همه خلاص شدم. باید به همه خبر میدادم.

*****

سر قبر پدر و مادرش با یه فاصله زیاد از هم ایستاده بودن زری همش ابغوره میگرفت ولی میشد رضایتو تو چشاش دید.

الفرد هم که نگو مثل مترسک واستاده بود یه جا تو چشاش میشد عصبانیت رو دید حق داشت بچه زنش به اون چه. مادرش بی تابی می کرد . پدرش سنگین داشت گریه میکرد. می خواستم تک تکشونو بچپونم تو قبر از دست همشون راحت شم.

بعد از خاک سپاری و ناهار تو خونه دانوش جمع شدیم. بعد از خدافظی با مهمونا مادرش اومد گفت باید زود بره اخه بچه هاش تنهان و می خواد وسایل دانوشو جمع کنه به عنوان یادگاری ببره.

چنان سیلی تو گوشش زدم که ولو شد کف اتاق الفرد به عنوان دفاع از زتنش به من حمله ور شد خرخرشو گرفتم کوبیدم تو دیوار تنها چیزی که می تونستن بگم این بود حروم زاده؛ گورتو از تو خونه من گم کن؛ دست این زنیکرو بگیر وگرنه اتیشتون میزنم. از ترسشون رفتم .مادر دانوش منو میشناخت دوروغ تو کارم نبود از سابقه مریضیمم خبر داشتن. من اموندم و پدرشو و زری رو به اونا کردم گفتم گمشید وگرنه من میدونم با شما پدرش گفت که با توجه به قانون تمام ثروت و وسایلش به من میرسه با یه پوزخند گفتم داغشو به دلت گذاشته هیچی به نام دانوش نبود همه چی مال منه خونه ماشین حساب بانکی وسایل همه مال منه. زری انگار روح دیده بود مات و مبهوت منو نیگاه میکرد پدرش می خواست خشمشو از من قائم کنه ولی نمی تونست . نشنیدی گمشید وگرنه به روح دانوش جفتتونو آتیش می زنم.

دیگه من موندمو حوضم تکو تکو تنها فضای سرد خونه؛ حس تنهایی.

دانوش دانوش خیلی دلم برات تنگ شده.

پایان دانوش