داستان کوتاه سوار بی سر


چند سال پس از اینکه جنگ تمام شده بود من در این جنگ چند تن از اعضاء خانواده ام رو از دست دادم، بسیار شکست خورده و رنجور به انگلستان باز گشتم زمانی به اجبار مجبور به سکونت در یکی از روستاهای کوچک انگلیس بودم. تنها سرگرمی من در آنجا رفتن به کافه بود مردم دور هم جمع میشدند از محصول و گاو گوسفند و زمین با هم صحبت میکردند و گاهی داستان های جالبی نقل میشد. یک شب که از راه جنگل به خانه بر می گشتم یادمه ماه کامل بود نا خداگاه یاد ادم گرگی  افتادم انسانهایی که در شبی که ماه کامله تبدیل به یک گرگ میشن