داستان کوتاه بانوی گرگ نما

از سری داستانهای جنایی

  افسانه بانوی گرگ نما   

این داستان رو چندی پیش خوندم ولی الان دقیقا یادم نیست کجا و کی بوده حال با اجازه صاحب این اثر این را به رشته تحریر در آورده زیرا من به این موضوعات علاقه خاصی دارم.

یه شب سرد توی کافه نشسته بودم صدای خواننده از گرامافون قدیمی دود سیگار صحبت مردم یک فضای دوستانه محیط کافه تشکیل میدادهمیشه یک پیر مرد با چهره ای شکسته ولی مهربان تر از هر شخص دیگری در انجا حضور داشت این شخص گاهی با اصرار مردم داستان هایی را روایت میکرد او را خوب نمی شناختم ولی حرف هایش را دوست داشت به او احترام خاصی قائل بودم مرا یاد پدر بزرگم می انداخت.

یک شب سر میز او نشستم او را دعوت به یک نوشیدنی کردم. این مقدمه آشنایی من با او بود پس از چندی او را برای صرف نهار به خانه ام دعوت کردم پس از صرف ناهار از او خواستم که درباره خود بیشتر بگوید.