این متن زیبارو سمیرا ، یکی از خوانندگان این مجله برام ارسال کرده . از ایشون بابت این دلنوشته عاشقانه زیبا تشکر می کنم

چشمای سیاه و قشنگشو بست و همه جا سیاه شد،درست به رنگ چشماش.توی این سیاهی برا خودش یه دنیای رویایی ساخت. چقدر خوبه که برادر و خواهر داشته باشی،چقدر خوبه که مادر و پدر داشته باشی، چقدر خوبه که یه خونه ی سرشار از صفا و صمیمیت داشته باشی. خونه ای که توش دیگه از بدبختی و بیچارگی خبری نیست. خونه ای که توش دیگه خواهر و برادرت به خاطر مریضی نمی میرن. به خاطر گرسنگی هر روز از اون خونه صدای گریه نمی آد. آره چقدر خوبه. چقدر خوبه که پدر و مادرت همیشه بخندن. چقدر خوبه که خونت لوله کشی آب داشته باشه، هر موقع خواستی شیر آبو باز کنی و آب آبی رو تماشا کنی. ببینی که چقدر آب زیباست.هر چقدر خواستی آب بخوری، یا نه، اصلا‘‘ بری زیر دوش آب و خیس خیس بشی، مثل موش آب کشیده،اونقدر که از سرما تموم تنت بلرزه...آره چقدر خوبه. چه خوبه که دیوارای خونه پر از ترک و شکاف نباشه، دیوارهای خونه رنگ بدبختی و بیچارگی نباشن. چقدر خوبه که بتونی توی اتاقت یه نفس عمیق بکشی، آه، چه بویی. بوی عشق و صمیمیت. دیگه انگار اون بوی بدبختی و بیچارگی نمی آد...

یه صدایی شنید! صدای قهقهه و خنده، با دقت نگاه کرد، خواهر کوچکترشو دید. آره! خواهرشه. انگار از قبر ساده و خاکی ای که بالای تپه براش کنده بودند، بلند شده، عجیبه ولی خودشه، زنده شده، شاد و خوشحال داره به این طرف و اون طرف می دوه.همینطور که می دوه انگار داره یه چیزی زیر لب زمزمه می کنه-در...بهشت...حلبچه...بچه ها...- هر چی گوششو تیز می کنه که بشنوه خواهر کوچکترش چی می گه، نمی تونه.اما مهم نیست، مهم اینه که اون الان زنده است، خوشحال و شاد. سرشو بالا می بره، به آسمون خیره می شه.وای خدا،آسمون امروز چه خوشرنگه، هیچ وقت آبی به این خوشرنگی ندیده بود. غرق تماشا بود که یکی دستشو گرفت. با تعجب سرشو آورد پایین و نگاه کرد. برادرش، همون که یکی دوسال از خودش بزرگتر بود، دستشو گرفته بود و می کشید و یه چیزی می گفت، زیاد واضح نبود که چی می گه ولی انگار می گفت که ((بیا بریم بازی)) دختره مات و مبهوت به پاهای برادرش خیره شده بود، اشتباه نمی کرد، برادرش رو پاهای خودش ایستاده بود، همون پاهایی که چند وقت پیش از شدت ضعف، قادر نبودن دو قدم راه برن، الان برادرش به کمک همون دوپا داشت راه می رفت. می دوید، نمی دونست از خوشحالی بخنده یا گریه کنه. زانو هاشو خم کرد، بدنشو کمی پایین آورد.توی پاهاش نیرو جمع می کرد، آماده می شد تا خودشو از روی زمین بکنه و بندازه تو بغل برادرش. تو یه لحظه تموم نیروشو توی دو پای ظریف و کوچکش جمع کرد و چنان فشاری به زمین وارد کرد که انگار می خواست پرواز کنه بره به اوج آسمون خوشرنگ آبی، از رو زمین بلند شد ، خودشو آماده می کرد که بیفته تو بغل گرم و نرم برادرش...اما صدای گریه نذاشت. از خونه صدای صدای شیون می اومد، سریع چشماشو باز کرد، از زیر درخت نخل بلند شد و به طرف خونه دوید، درو باز کرد. مادرشو دید که داشت گریه می کرد،شبنم چشماشو داشت روی گونه های برادرش که دیگه سرد و خشک بود می ریخت، به امید اینکه شاید دوباره اون چهره ی معصوم، گرم و زنده بشه. اما نه. دیگه دیر شده بود، برادرش هم پرواز کرده بود.حتما الان دیگه پیش خواهر کوچکترش بود، تو فکر گریه ی مادر و پرواز برادرش بود که پدر اومد. اون چهره ی لاغر و تکیده، دیگه حتی نای اشک ریختن برای تنها پسرشو نداشت. پدر گفت که زود باشید، باید بریم، حمله نزدیکه، نمی تونیم اینجا بمونیم، باید بریم.
فردا صبح زود، دختره برای آخرین بار با خواهر کوچکتر و برادرش که کنار هم روی همون تپه خوابیده بودند خداحافظی کرد و همراه پدر مادرش برای نجات جونش و به امید فردایی مبهم راهی بیابونای داغ عراق شد...



با سلام خدمت تمامی بازدید کننده گان و دوستان علاقمند به فیلم های اموزشی

وب سایت پایگاه اموزش دانشجویان در اردیبهشت ماه سال 1394 با هدف ارائه جدیدترین فیلم های اموزشی افتتاح گردید و امید است با کمک شما دوستان به یک سایت مرجع در زمینه دانلود فیلم اموزشی و دانلود اموزش تصویری تبدیل شود .

دانلود فیلم اموزش

در پایگاه اموزش دانشجویان شما میتوانید انواع فیلم اموزشی با کیفیت بالا در زمینه های فیلم اموزش برنامه نویسی , فیلم اموزشی طراحی سایت , فیلم اموزشی برنامه نویسی اندروید , فیلم های اموزشی دروس دانشگاهی , دانلود فیلم های اموزشی دروس دبیرستان و  . . .  را دانلود کنید .