سلام...حالتون چه طوره؟!؟

توی این هفته کلی اتفاق برام افتاد...کلیا....هم بد هم خوب...یکی از بداش چهارشنبه بود که امتحان داشتیم...نمیدونم چی کار کردم!! آخه استادمون طوری سوال طرح کرد که بچه ها بعد امتحان با دیدن جزوه هاشون بازم نمیدونستن که جواب چیه!! جالبه !! این استادای ما باید خودشونو به سازمان سنجش حتما معرفی کنن ....برای طراحی سوال کنکور به درد میخورن....

یه اتفاق بد دیگه دوشنبه اتفاق افتاد. من ساعت 3داشتم از دانشگاه میومدم پشت صف طویل تاکسی وایستاده بودم که پشتم یه میوه فروشی بود که یکم گوجه گندیده بود توی یه جعبه و گذاشته بود جلوی مغازه و چند بار به شاگردش گفته بود که این گوجه ها رو بندازه تو سطل آشغال !! در همین موقع یه آقایی اومد گفت من این گوجه ها رو 100 تومن میگیرم صاحب مغازه گفت نه 200 تومن کمتر نمیدم ............



مرد هم گفت بیشتر ندارم صاحبه گفت پس 150 بیا بگیر مرده گفت گفتم که بیشتر ندارم راهشو گرفت رفت که صاحبه صدا زد گفت بیا همون 100 بگیر!!میخواستم به اون مرد کمک کنم! اما پیش خودم گفتم که اون گدا نبود یه پدری بود که داشت برای بچه هاش خرید میکرد و هیچ چیزی بدتر از این برای پدر نیست نتونه مایحتاج خانوادشو به نحو احسن تهیه کنه!! کمک من باعث شکسته شدن غرورش میشد.چیز دیگه که فهمیدم این بود که صاحب مغازه آدم پستی بود که برای آشغالاشم داشت پول میگرفت !! نمیدونم با این 100 تومن پول دار مشد؟ الان با 100 تومن سوار تاکسی هم نمیتونی بشی!!

بگذریم پست امروزم یه داستان ......برای این گذاشتم که جو فمینیستیه اینجا یکم آروم شه !!

داستان تاهل

آقا به خدا من از اول متاهل نبودم! روزگار به این روزمون انداخت!
همه‌اش از اون روز سرد پاییزی شروع شد...
اون روز، هوا سرد بود. پاییز بود. یعنی در واقع یک روز سرد پاییزی بود! من مثل آدم توی خیابون داشتم راه میرفتم. یکهو یه نفر صدام کرد:
-
آقا ببخشید؟
برگشتم. چشمام توی چشماش افتاد. یه لحظه خشکم زد. انگار یخ زده بودم. چه چشمایی داشت. زیبا، دلربا، فریبنده، و «صورتی»! یعنی لنز گذاشته بود؟! یا اصولا PINK بود؟ نمیدونم!
یه روسری آبی داشت و یه مانتوی زرد که بعدها فهمیدیم زرد نبوده و سبز کمرنگ بوده!
به سختی تونستم جوابش رو بدم:
-
بـ..بـ.. بعله؟!
خندید و سرش رو پایین انداخت.
(تفسیر: حالا یا از خجالت بود یا اینکه میخواست ببینه پاچههای من که بعدها قراره گاز گرفته بشه از چه جنسی‌ان! )
با مظلومیتی وصف ناشدنی جوابم رو داد
:‌
-
ببخشید دوزاری دارین؟!
و زندگی ما با یک دوزاری شروع شد!
با هم نقاط مشترک زیادی داشتیم. هر دومون سیبزمینی سرخ کرده دوست داشتیم، هر دومون گوجهفرنگی نمیخوردیم، هر دومون آدامس اوربیتس اکالیپتوس دوست داشتیم. هردومون از اتو کشیدن بیزار بودیم، و هردومون سریلانکا نرفته بودیم. دیگه چی؟؟ مم.. همین!
اولش با خودم فکر میکردم که آخه پسر به این خوشتیپی (‌خودمو میگفتمها!)‌ حیف نیست به این زودی خودش رو درگیر زندگی مشترک کنه و حروم بشه؟! ولی بعدها، نظرم عوض شد. با خودم میگفتم:‌ دیدی پسر به این خوشتیپی حروم شد رفت؟! (خودمو میگفتمها ! )

اون روز سرد پاییزی... لعنتی!

آخه یکی نبود بگه بابا جون من! ظرفهای یه نفر کم بود که حالا خودت رو انداختی تو هچل و باید ظرفهای خانومت رو هم بشوری؟ آخه آدم عاقل! با کسی مزدوج میشدی که اتو کردن دوست داشته باشه! آخه مرد حسابی...!

 

به خدا من از اول متاهل نبودم!
من اولش آدم بودم!

شاد و پیروز باشین