ای شب تیره !
یک نفس بگشای ،
جنگل انبوه مژگان سیاهت را .
تا بلغزد بر بلور برکه چشم کبود تو ،
پیکر مهتابگون دختری که از دور ،
با نگاه خویش می جوید ،
بوسه شیرین ، روزی آفتابی را .
از نوازشهای گرم دستهای من .
شبرنگ ، مهتابی ،
می تپید بی تاب در خواب هوسناک امید خویش ،
پای تا سر یک هوس : آغوش .
وتنش لغزان و خواهش بار می جوید ،
چون مه پیچان به روی دره های خواب آلود سپیده دم ،
بسترم را .
تا بلغزد از طلب سر شار ،
همچو موج بوسه مهتاب
روی گندم زار .
تا بنوشد در نوازشهای گرم دستهای من

شبنم یک عشق وحشی را.

آرزوی وصال رخ زیبای او

دل و جانم از کف بروبوده


یک گناه بزرگ


برده بود از ره مرا ، دیو غرور
پای کوبان آمدم از راه دور .
اینک اینجا پیش تو شرمنده ام
وه چه بی آزارم و سر کش بنده ام .
نغمه ها در هر نگاهت خفته است
جان من از این نگاه آشفته است .
چیست در بزم تو ، سازم ؟
بانگ نا سازی و بس
مایه درد سری ، بیهوده آوازی و بس .
شوق دیدار توام در ره کشید
ذره را خورشید در خرگه کشید .
لرزد از مهرت دل سر مست من
زان نباشد گرم و چابک دست من .
وای برمن!کان آرزو بر باد شد
منکر تو ، دشمن من ، شاد شد.
شرمم آید گر بر آید بر زبانت  نام من .
وای بر این جان دشمن کام بد فرجام من .
می شدم در راه
دل ز شوقت مست ،چنگ من بشکست .
چون بیازمیدم ،
سویش اینجا دست ،
از رگ هر تار ،
ناله ای بر جست .
ناله ای دلسوز ، جای نغمه های دلپذیر
ای امید جان ، به بخشای ،
این گنه بر من مگیر .


رقص شبنم

لرزه ها می آید واز دل به دامان می رود .
در تن هر نبض جان می آید وجان می رود .
چشم می ماند سبکبار از نگاه .
تن به چنگ نغمه ای چون گرد باد .
می رود از راه و می آید به راه .

صوت می آویزد از زلف چراغ
چون غبار برف بر شاخ درخت .
چون پرستوها که اندر خواب بگشایند بال ،
روی برشهر خیال ،
رنگها در چشم من می زاید و جان می دهد.

رشته نا بودن و بودن به مویی بسته است .
آرزو پر می کشد از پشت من .
می شتابد تا سر انگشت من .
سینه را بر سینه ابر گریزان می دهد.

در کف نرم و دلاویز دوار ، بی قرار ،
می روم از راه و می آیم به راه ،
مست از فریاد خاموش نیاز.
محو در بوی بنا گوش گناه .

ساز گریان است و بانگ آرزو ،
در دو گوشم پیچید از لا لا ی عود.
سر نهادم بر سر آب کبود .
می روم رقصان چو موج یاغی دریا ،
تا بکوبم سر به سنگ سا حلی.

فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقمو از هر دو جهان آزادم


افسانه یک عشق غمگین

در زیر سایه روشن ماه پریده رنگ ،
در پرتوی چو دود ، غم انگیز و دلربا ،
افتاده بود و زلف سیاهش به دست باد ،
مواج و دلفریب ،
می زد به روشنایی شب ، نقش تیرگی .

می رفت جویبار و صدای حزین آب ،
گویی حکایت غم یاران رفته داشت .
وز عشقهای خفته و اندوه مردگان
رنجی نهفته داشت .

در نور سرد و خسته مهتاب ، کوهسار ،
چون آرزوی دور ،
چون هاله امید ،
چون تنی ظزیف و هوسناک در حریر ،
می خفت در نگاه .
وز دشتهای  خرم و خاموش می گذشت ،
آهسته شامگاه .
می خواند در جبین درخشان ماهتاب ،
افسانه غم من و شرح ملال خویش .


خریدار دل

شما هم ای خریداران شعر من !
اگر در دانه های نازک لفظم ،
ویا در خوشه های روشن شعرم ،
شراب وشهد می بینید ، غیر از اشک وخونم نیست.
این اشک است .
این خون است .
شرابش از کجا خواندید ؟
این مستی ، نه آن مستی .
مرا هر لفظ ، فریادی است که از دل می کشم بیرون .
مرا هر شعر، دریایی است .
دریایی است لبریز از شراب و خون .
این اشکی است ،که در هر دانه لفظ است .
این خونی که در هر خوشه شعر است .
مرا ، این ساغر اشک است وبس .


تکه سنگ زیر آب

سنگی است زیر آب ،در اعماق دریایی سیاه
در گود شبگرفته دریای نیلگون .
تنها نشسته در ته آن گور سهمناک ،
خاموش مانده در دل آن سردی وسکون .

او با سکوت خویش ،
از یاد رفته ای است در آن دخمه سیاه .
هرگز بر او نتافته خورشید نیمروز
هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه .

بسیار شب که ناله بر آورد وکس نبود ،
کان ناله بشنود .
بسیار شب که اشک بر افشاند ویاوه گشت ،
در آن گود کبود .

سنگی است زیر آب ، ولی آن شکسته سنگ ،
زنده است ، می تپد به امیدی که در آن نهفت .
دل بود، اگر به سینه دلدار نشست .
گل بود ، اگر به سایه خورشید می شکفت .


به چشمم آشنایی


می آیدم هماره ز سویی نهان به گوش ،
آوای آشنای، یک یار نا شناس .
آوای دلربای یار ، چون طنین جام .
کز ژرفنای شام ،
می خواهدم مدام،
می خواندم به نام ،
می جویدم به کام و نمی یابمش به کام .

بیچاره من ، به هر که دل آویختم به مهر ،
روزی دو سوخت جانم و پنداشتم که اوست .
دردا که ناسپرده دو گامی ، به نیمراه ،
دیدم سراب چشمه جوشان آرزوست .
آوای کیست این ، که گرانبار و خسته گام ،
می خواندم به خویش و نمی ماند از خروش ؟
آیا کسی است در پس این پرده امید ؟
یا بانگ نیستی است که می آیدم به گوش ؟

گمراه و بی پناه ،
در کور سوی اختر لرزان بخت خویش ،
سر گشته در سیاهی شب می روم به راه .
راه دیار مرگ .
راه جهان راز .
راهی که هیچ رفته از آن ره نگشته باز .

باز از درون تیره آن جاودانه شام ،
آن آشنای سروش ،
آن شادمانه بانگ دلاویز شب نورد ،
می پیچیدم به گوش .
لیکن دگر از این دل نا آشنا پرست ،
یادی به جز غبار ،
باقی نمانده بر رخ شاداب روزگار .


به تماشایت نشسته ام


باز آمدم از چشمه خواب
کوزه تر در دستم
مرغانی می خواندند
نیلوفر باز میشد
کوزه تر بشکستم
در بستم
ودر ایوان به تماشای تو بنشستم


انسان درکنار موجودات


اگر انسان برای تسبیح و سپاس خالق هستی کافی بود .
دیگر نیازی به آفرینش این همه موجود نبود .
اما انسان کافی نبود ونیست و هرگز نیز نمی تواند به
تنهایی از وظیفه سنگین سپاس خالق هستی بر آید .
وقتی زمان تسلیم و سپاس فرا می رسد تمام موجودات
عالم در مقابل خالق هستی از شوق سر خم می کنند و
این تنها انسان است که بعضی اوقات نا فرمانی می کند
و کرنش و تعظیم کل هستی را نمی بیند وگمان می کند
دنیا فقط به خاطر او آفریده شده است .
درست در این لحظه است که ارزش انسان عصیانگر
حتی ازکوچکترین موجود هم کمتر می شود .

همه تسبیح تو گویند
همه کس راه تو جویند
که به تسبیح ثنایی
نرم جز به همان ره
که تو پاکی و خدایی