دلم می خواست می تونستم دلداریش بدم! بیشتر از یه احوال پرسی ساده باهاش حرف بزنم ،تا اونم حرف بزنه!درد دل کنه،شاید یه کمی سبکتر بشه.حتی نمی تونم تصور کنم که چطور روزهاش رو با این همه درد و غم به شب می رسونه،راستش شاید هم نمی خوام افکار و خاطرات تلخی رو که تو ذهن اون هست حتی تصور کنم!ولی دلم براش بی نهایت می سوزه در حالی که هیچ کاری از دستم ساخته نیست.سر حکمت های الهی رو هم نمی تونم بعضی وقت ها درک کنم! خدا جونم، آخه تو که می خواستی پس بگیری چرا هدیه کردی؟
******************
درمیان جمع هستمو تنهام
دوباره از همه ی تنهایی هام بگم یا از امیدهام
بگم که قد تموم سیاهی های دنیا تنهام یا
بگم که قد تموم سپیدی ها امید دارم
دوباره بگم که چی؟ تا کی باید بگم و نخونی
ای زیبا ای الهه نمی دونم می خونی
یا نه ولی بیا و منو از این برزخ نجات بده
بیا و با عشقت دیوار شیشه ای خیالات و رویام
رو بشکن و منو نجات بده
کجایی ای فرشته ی رویاهام کجایی ای افسانه
می دونی که دیوانه ی توام؟می دونی که دنیای من فقط خودمم و خودت؟0
نمی دونم در باره ی من چی فکر می کنی ولی
می دونم اون لحظه ای که بدونم دوستم نداری
لحظه ی پایان رویاهام لحظه ی پایان بودنم
و لحظه ی پایان زندگی است
بیا که یک عمره منتظرم
دوباره می گم سکوت و خلوتم از غرور نیست
از تنهاییه آره از تنهایی
تنهایی تنهایی تنهایی
چه واژه ی آشنایی
پنجره ی اتاقمو باز کردم،سردی قطره های بارونو روی لبای خشکم حس می کنم...(نفس عمیق) عجب بویی، بوی خاک خیس، انگار قطره های بارونی که رو ذره های خاک می شینه، کیمیاگری کردن. چه بویی! انگار این بو مادر همه ی بوهای خوش دنیاست. الان ساعت دوازدهه و از پنجره ی اتاقم می تونم تمام شهر رو ببینم، تاریک تاریک، تنها توصیفی که میشه کرد. از دور میشه هر از گاهی یکی رو دید که با سرعت میاد و میره، انگار تو این تاریکی دنبال یه گمشده است. چراغهای خیابون هم که همه خاموشن،یا لامپشون شکسته یا اصلا‘‘ برق ندارند. انگار یکی به عمد خواسته که همه جارو تاریک کنه.