رفته بودم سر خاک دانوش و بیتا دلم بد جور گرفته بود من تنها شده بودم چیزی که دیدم باورم نشد.

کامران بود که اومده سر خاک موهاش سفید شده قدش خمیده بعد از فوت بینا دیگه نخواستم ببینمش دانوش رو راضی کرده بودم رضایت بده خودمم حوالش کرده بودم به خدا و چه زود این امر تحقق یافته بود سر خاک نشسته بود داشت با بیتا و دانوش صحبت میکرد.

به خاطر قولم به خاله تمام خشمم رو بهش مخفی کردمو و رفتم سراغش. دستمو گذاشتم رو شونش .

برگشت یه نیگا به من سرشو انداخت زمین رفتم بالای قبر سنگ رو شستم یه در زدم که صابخونه جواب بده ولی نداد شاید سرش گرم بود.

رو به کامران گفتم از این طرفا.

گفت : من همیشه میام تو کم می یای.