این ترانه " باز باران با ترانه " چقدر براتون خاطره انگیزه؟


دیروز ... باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان می خورد بر بام خانه ... و اما امروز.... باز باران بی ترانه... باز باران با تمام بی کسی های شبانه... می خورد بر مرد تنها ...می چکد بر فرش خانه... باز می آید صدای چک چک غم... باز ماتم من به پشت شیشه ی تنهایی افتاده... نمی دانم...نمی فهمم کجای قطره های بی کسی زیباست؟... نمی فهمم, چرا مردم نمی فهمند که ان کودک... که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد... کجای ذلتش زیباست؟

بارونای الان دیگه حس قشنگ قدیم رو ندارم . وقتی بارون می اومد با بچه ها می رفتم زیر بارون و می خوندیم بارون می یاد جرجر پشت خونه هاجر هاجر عروسی داره جشن و سوروری داره ای بارون جرجر تا صب ببار جرجر پشت خونه هاجر.

نه . نه دیگه هاجرم وقتی بارون میاد دیگه تو خونش عروسی نداره یعنی نه پسرش دوماد میشه نه دخترش عروس میشه اونا رو چه به این کارا. بی چاره هاجر. الان هاجر واسه یه لقمه نون واسه شب بچه هاش یا تن به هر کاری میده یا میره خونه مردم کلفتی.

بارون الان بوی اسید میده بوی دود میده بوی بدبختی میده وقتی میبینی همه اون بچه ها که دست همو می گرفتنو برای هاجر شعر می خوندم رفتن شدن اسیر دیو.

وقتی میبینی بچه های الان به جای شعر خوندن زیر بارون باید زیر این بارون برن گدایی؛ فال فوروشی؛ یا هر چی فوروشی چی میگی به خودت.؟ تهش اینه تمام نونای اون بچه شمالی رو بخری  و وقتی به جای ۱۰۰۰ تومن ۱۰ تا پشت سبز میدی میگه این واسه چیه تو هم در جواب بگی واسه بارون زیر بارون همه چی گرون میشه.

وقتی زیر بارون پهلونای شهرمون سرشون رو باید از یه مرداب بکشی بیرون به خودت میگی راست میگفت سهراب منم میخوام یه قایق بسازم تمام انسونارو باهاش سوار کنم با خودم ببرم واین شعرو بلند بخونم.

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به اب
دور خواهم شد از این خاک غریب 
که در ان هیچ کس نیست پهلوانان را بیدار کند
قایق از تور توهی و دل در ارزوی مروارید ...

  وقتی زیر این بارون قدم میزنی و یاد تمام اونایی که زیر همون بارون دست تو دست هم می خوندن می یوفتی وقتی زیر این بارون یاد اون خونه مادر بزرگ با بوی کاهگلش که ادمو مست میکرد می افتی میگی اخه اینا کجان؟ کجان؟

وقتی زیر بارون میبینی که از یه خونه بوی غریب بی نانی میاد و از یه خونه از مهمونی یه شبش فقط ۳ ملیون تومن اشغال در میاد وقتی میبینی بابای معتاد بی غیرت زینب کوچولو اونو مجبور به گدایی کرده وقتی میبینی حسن زیر بارون با ترازو و فالاش وایساده زیر طاقی یه مغازه و به عابران التماس یه ۲۵ تومنی واسه ترازو و ۱۰۰ تومن واسه فال میکنه و صاحب مغازه میاد کنارش و دستاشو که یخ کرده تو دستش میگیره و یه لیوان چای داغ میده دستش یا اون حمید که صاب مغازه به خاطر کلاس مغازه اشغال فوروشیش اونو با لگد میزنه  یا میبینی حاجی به خاطر ابروش تمام زندگیرو فوروخت و پول نوزول خورو داد و زنش دست بچه هاشو گرفت و رفت که رفت ماشین اشغلی اونو قاتی اشغالا میبره تا تو قبرستون ؛ یه خونه ۱ متری صدقه ای به نامش میکنه.

 بازم داره بارون میاد ولی نه پشت خونه هاجر زیر پل بارون میاد تو تونل بارون میاد تاحالا پای صحبت پل خوابا نشستی یه احوالی دارن

حاجی میگفت  ای بالام جان یه موقع خونه زندگی داشتم زن و بچه داشتم ولی الان یه گاری که عصرا میام جلو ترمینال چای و تخمه و سیب زمینی و تخم مرغ میفروشم میگم حاجی یه چای بده. تو یه لیوان یه چای از دست حاجی چه حالی داره

نه دیگه من این بارون رو دوست ندارم این بارون دیگه واسه عاشقایی که شعرای عاشقونه رو با لحن گریون می خوندن نیست. دیگه واسه شب گردا هم نیست واسه پولدارا و از ما بهترونه.

دیگه بارون پشت خونه هاجر نمی یاد بارون از تو چشای ناز پریا میاد که التماس میکنه اقا یه گل؛ یه گل بخر. یکی پیدا شدو تمام گلاشو خرید نگاه پریا چه نوای غمگینی داره

یاد اواز نوایی می افتم وقتی به چشای ناز پریا نگاه می کنم.