رفته بودم سر خاک دانوش و بیتا دلم بد جور گرفته بود من تنها شده بودم چیزی که دیدم باورم نشد.

کامران بود که اومده سر خاک موهاش سفید شده قدش خمیده بعد از فوت بینا دیگه نخواستم ببینمش دانوش رو راضی کرده بودم رضایت بده خودمم حوالش کرده بودم به خدا و چه زود این امر تحقق یافته بود سر خاک نشسته بود داشت با بیتا و دانوش صحبت میکرد.

به خاطر قولم به خاله تمام خشمم رو بهش مخفی کردمو و رفتم سراغش. دستمو گذاشتم رو شونش .

برگشت یه نیگا به من سرشو انداخت زمین رفتم بالای قبر سنگ رو شستم یه در زدم که صابخونه جواب بده ولی نداد شاید سرش گرم بود.

رو به کامران گفتم از این طرفا.

گفت : من همیشه میام تو کم می یای.

گفتم به مراد دلت که رسیده بودی بیتا رو که......... حرفمو خوردم. گفتم این چه وضعیه چرا این طوری شدی. گفت مرگ بیتا داغونم کرد الان میفهمم که چه غلطی کردم.

نشستم پیشش سرشو گرفتم رو شونم گفتم ای داشی من چی بگم که دیگه کسی رو تو این دنیا ندارم . بیتا که مرد دانوش تنهام گذاشت.

آروم داشت گریه میکرد حالش خیلی بد بود تاب نیاورد سریع رقت موقع رفتم یه برگه از تو جیبش افتاد زمین برگرو ورداشم ولی چیزی نگفتم یه برگه آزمایش به اسم کامران بود.

یه مقدار منگ بودم. نفهمیدم چی شد رفت. ولی گفتم باید میرفت شاید اتفاقی براش پیش اومده. یه مقدار همونجا نشستم.

یه دست اومد رو شونم دستش یه مقدار سرد بود از سرمای دست به خودم لرزیدم. رومو بر گردوندم دانوش و بیتا در کنار هم پشت من بودن. انقدر دلم گرفته بود که زدم زیر گریه انقدر شکایت کردم تا دلم یه خورده آروم شد. بیتا بهم گفت هوای کامران رو داشته باش و اروم اروم دور شدن.

نمی دونستم منظورش چی بود ولی باید گوش میکردم؛ رو حرف بیتا حرف نمیزدم. اخه تنها کسم بود.

سوار ماشین رو به خونه حرکت کردم رفتم تو خونه حال هیچ کاری رو نداشتم. نشستم رو مبل به تابلوی ساحل خیره شدم. تمام خاطراتم با کامران و دانوش برام زنده شده بود. اینقدر منگ بودم که نگو . میخواستم از این افکار راحت شم .

مهمترین چیزی که داشتم بهش فکر میکردم حرف بیتا و احوال کامران بود. دلم شور افتاده بود . فردا صبح رفتم پیش یه دکتر برگه آزمایش رو نشون دادم دکتر بعد از خوندن گفت این شخص با شما چه نسبتی داره؟

پسر خالمه.

متاسفم باید خبر بدی رو بهتون بدم ایشون مبتلا به سرطان هستن. خیلی هم حاده.

پرسیدم چقدر.

گفت نهایتا ۳ ماه.

حالا این خبر رو چطوری باید به خاله میدادم.

تا فردا فقط فکر کردم عقلم به جای نرسید رفتم سراغ حاجی عطار دوست قدیمی پدر بزرگ احسان که من مدتی پیشش پادویی کرده بودم من رو که دید چشاش یه برقی زد رفتم طرفش زانو زدم سرشو تو دستم گرفتمو پیشونیشو بویدم دلم براس تنگ شده بود برگشت گفت هوی جغله این طرفا(همیشه من رو این طور خطاب میکرد) گفتم حاجی درموندم

گفت پس علی رو یادت رفته

گفتم نه ولی چی بگم شاید حق با شماست.

ماجرا رو تعریف کردم.

گفت توکلت به خدا باشه ولی تو که نفرینش نکردی گفتم فقط گفتم خدا به کارت برسه.

پرسید چرا؟گفتم اخه حاجی خواهرم تنها کسی بود که برام مونده بود

پس خدا

لال شدم جلوی حاجی همیشه ساکت میشدم.

گفتم حاجی حالا چی کار کنم.خالم دغ میکنه از دست پسرش زیاد کشیده ولی اگر بفهمه دغ میکنه گفت توکل به علی باشه برو راستو حسینی بگو

جلوی در خونه خاله دل دل میکردم که برم یا نرم یه هو خالرو جلوم دیدم رو به من گفت غریبی میکنی بیا تو خاله.

تمام نیرومو جمع کردم رو به خاله زیر درخت سیب بهش گفتم خاله ...... خاله کامران. اشک تو چشاش جمع شد گفت خاله کی فهمیدی

۲ ۳ روزه

پس باید سیاه پوش این یه پسرمم بشم. سر خالرو تو سینم گرفتم گفتم خاله آروم باش مثل بچه گی های خودم بعد از فوت مامان براش لالایی خوندم....

***

لالالایی لالالایی چرا امشب نمی خوابی

تنت رخمه دلت بر غم خدا جونم ازین دردم