دیروز با مجتبی خیلی حرف زدیم در مورد همه چی . درمورد الان و آینده در مورد شروع زندگی مشترک

چقدر سخته تصمیم گرفتن

وقتی نسبت به کسی دودل باشی، نمی دونی که باید چیکار کنی. اینکه تصور کنی ممکنه کارت اشتباه باشه و این اون کسی نیست که دنبالش بودی و ممکنه بعد ازش خسته بشی


چقدر حرف زدم!نمی دونم این حرفها برای مجتبی موثر بود یا هنوز هم دلهره داره؟!رفتن ما به بیرجند کم کم داره به قطعی شدن نزدیک می شه.امشب اون حرفها و اشکهایی که ازشون واهمه داشتم نمودار شدن...مجتبی سخت آشفته شده دلش نمی خواد از شهرش،مدرسه اش،دوستاش و پسرخاله هاش جدا بشه.

امشب این دلهره و اضطراب رو با کلی حرف و خاطره تموم کردم.کنار تختش نشستم و به حرفاش گوش دادم.براش حرف زدم اون هم به عکس همیشه که از توضیح خسته میشه با دقت به حرفام گوش داد.براش گفتم که ما یه خانواده ایم، وقتی برامون شادی پیش میاد همه توش شرکت می کنیم و وقتی هم یه مسئله ای پیش بیاد باید با کمک هم حلش کنیم.


گفتم که احساسش رو کاملا درک می کنم.می فهمم که دور شدن از وابستگی هاش چقدر سخته چون خودم درست در همین سن یعنی حدود ۱۲ـ۱۳ سالگی مدرسه ام رو عوض کردم.و لی از این جابجایی با همه تلخی هاش به نحو احسنت استفاده کردم.ماجرای تعویض مدرسه منو هیچ وقت نشنیده بود با دقت به حرفام گوش می کرد.گفتم که چطور با این حس ناراحت کنندهء ورود به یه محیط جدید برخورد کردم و با مشکلاتش جنگیدم و موفق بیرون اومدم.

وقتی حرف از موفقیت من بود احساس خوبی داشت ،ولی وقتی باز حرف از رفتن خودمون می شد چشماش پر از اشک می شد. بالاخره کمی آرووم گرفت.از اون حالت استرس اولیه بیرون اومد.با چند تا سوال نشون داد که حرفام رو فهمیده و سعی داره با این موضوع کنار بیاد.مخصوصا وقتی گفتم احساس منم با اون مشترکه،منم باید از پدر و مادر و برادر و خواهرام  دور بشم برم تو یه شهر جدید،برق همدلی رو تو نگاهش دیدم.وقتی گفتم بودن بابا و تو و نجمه و ریحانه  واینکه رفتنمون به نفع همه ماست ،باعث میشه من تحمل کنم و ناراحتی خودم رو بروز ندم احساس خوشایندی داشت.

حالا دیگه خوابیده...اما من خوابم نمی بره...به دورو برم که نگاه می کنم شک برم میداره و این جمله بچه گانه ولی پر معنی مجتبی تو ذهنم تکرار میشه:«آخه مگه ما اینجا چی کم داریم که باید بریم بیرجند؟خونه خوبی داریم،ماشین داریم،بابا پول کافی دارن،محله ی خوب و مدرسه و دوستای خوب....چرا؟»

راستی سخته که این همه رو بذاری و وسایلت رو بار یه کامیون کنی بری یه شهر کوچیکتر!!! با حرفای مجتبی دوباره شک و دودلی وجودم رو پر کرد.نمی دونم چی پیش میاد؟ اما این جمله که خودم در جواب مجتبی گفتم کمی دلم رو آرووم می کنه.ما یه خانواده ایم. باید با هم همراه باشیم...خیلی حرف زدم.اما یه کم دلم آرووم شد.خوابم نمی بره.فکر بچه ها همه ذهنم رو اشغال کرده.دعا کنید که همونی پیش بیاد که بهترینه.نه برای ما.برای همه...

«خداوندا مرا آن ده که آن به »